
در این قسمت از مجله پیک نت، 5 داستان تخیلی کوتاه برای کودکان با موضوعات مختلف و جالب را آماده کرده ایم که امیدواریم از خوادن آنها لذت ببرید.
داستان های تخیلی جزو بهترین داستانهایی هستند که می توان برای کودکان تعریف کرد تا هم از آنها لذت ببرند و هم خلاقیت و تصور آنها را تقویت کرد.
5 داستان تخیلی کوتاه برای کودکان
نام داستان ها:
- گربه ای به نام مینو
- پسر فضایی
- دخترک و دوست جادوگر
- مارمولک قهرمان
- موش کوچولویی که پزشک شد

داستان اول: گربه ای به نام مینو
1- داستان گربهای به نام مینو که میتوانست با گلها حرف بزند
گربهای به نام مینو در یک باغ گل زندگی میکرد.
او عاشق گلهای رنگین و خوشبو بود و همیشه با آنها بازی میکرد.
روزی مینو متوجه شد که گلها صدای خود را دارند و میتوانند با او حرف بزنند.
او خیلی شاد شد و شروع به گپ زدن با گلها کرد.
گلها به او درباره رنگها، عطرها، نور خورشید و باران تعریف کردند.
مینو هم به آنها درباره ماجراجوییهای خود، دوستانش و صاحبش گفت.
مینو و گلها بهترین دوستان شدند و همیشه با هم خوش میگذراندند.

داستان دوم: پسر فضایی
2- داستان پسرکی که به سفر فضایی رفت
پسرکی به نام علیرضا علاقه زیادی به فضا و ستارهها داشت.
او همیشه میخواست ببیند که فضا چگونه است و آیا موجودات دیگری در آن زندگی میکنند.
روز تولدش، پدر و مادرش به او یک هدیه خاص دادند: یک بلیط برای سفر فضایی با شاتل ناسا.
علیرضا خیلی خوشحال شد. او با پدر و مادرش به فضافروز رفت و در شاتل سوار شد.
او تجربه فوق العاده پرواز در فضا را داشت و از منظره زیبای زمین و ستارهها لذت برد.
او همچنین با خلبان شاتل آشنا شد و از او درباره فضانوردهای معروف پرسید.
علیرضا قول داد که روزی خودش یک فضانورد بشود و جاهای بیشتری را در فضا ببیند.

داستان سوم: دخترک و دوست جادوگر
۳. داستان دخترکی که با جادوگر دوست شد
دخترکی به نام سارا در یک روستای کوچک زندگی میکرد. او شجاع و کنجکاو بود و دوست داشت کارهای جالب و متفاوت انجام بدهد.
روزی او تصمیم گرفت که به جنگل نزدیک روستا برود و جای های جدید را کاوش کند. او در جنگل گردش کرد و از دیدن حیوانات و گیاهان خوشحال شد.
وقتی که به یک خانه کوچک و قدیمی رسید، که از بیرون به نظر میرسید که هیچ کس در آن نیست، او علاقه مند شد که ببیند چه چیزی در آن است. او به آرامی در خانه را باز کرد و وارد شد. او متوجه شد که خانه پر از اشیاء عجیب و غریب است، مثل جرقه زن ها، شیشه های رنگی، گلدان های جادویی و … او شروع به نگاه کردن به این چیزها کرد و بعضی از آنها را لمس کرد. ناگهان صدایی شنید که گفت: «کی تو را اجازه داده که وارد خانه من بشی؟» او برگشت و دید که یک پیرمرد با لباس های عجیب و غریب در حال نگاه کردن به او است.
او متوجه شد که پیرمرد جادوگر است. او از ترس فریاد زد و سعی کرد فرار کند، اما جادوگر با یک حرکت دست او را متوقف کرد. جادوگر به او گفت: «نترس، من قصد بدی ندارم. من فقط میخواستم ببینم که چه کسی به خانه من آمده است. تو دخترک شجاع و کنجکاوی هستی. من دوست دارم با تو صحبت کنم.» سارا تعجب کرد و فکر کرد که شاید جادوگر بد نباشد.
او تصمیم گرفت که با جادوگر صحبت کند و بپرسد که چطور جادو میکند. جادوگر به سارا درباره جادو و رازهای آن تعلیم داد و به او چند ترفند ساده نشان داد. سارا خیلی خوشحال شد و با جادوگر دوست شد. از آن روز به بعد، سارا همیشه به جنگل میرفت و با جادوگر صحبت میکرد و از او چیزهای جالب یاد میگرفت.

داستان چهارم: مارمولک قهرمان
۴. داستان مارمولکی که قهرمان المپیک شد
مارمولکی به نام پولک در یک استخر زندگی میکرد. او علاقه زیادی به شنا داشت و همیشه در حال تمرین بود. او رویای شرکت در المپیک را داشت و میخواست مثل قهرمانان شنای خود باشد. روزی پولک متوجه شد که المپيك حيات وحش در حال برگزاري است و یک رقابت شنا برای مارمولکها وجود دارد.
او خیلی هیجان زده شد و تصمیم گرفت که در آن شرکت کند. او به سرعت به سمت محل رقابت رفت و نام خود را ثبت کرد. او با چندین مارمولک دیگر که از نقاط مختلف جهان آمده بودند آشنا شد و با آنها دوست شد. او همچنین با قوانین و مسیر رقابت آشنا شد و برای آن آماده شد.
زمان رقابت فرا رسید و پولک با اعتماد به نفس به استخر رفت. او با تمام توان خود شروع به شنا کرد و سعی کرد که سریعتر از حریفانش برسد. او با تلاش و پشتکار فوق العادهای نشان داد که چقدر شناگر خوبی است و در نهایت اولین نفر شد و مدال طلا را برای خود کسب کرد. پولک خیلی خوشحال شد و از همه تشکر کرد. او رویای خود را برآورده کرده بود و قهرمان المپیک شده بود.

داستان پنجم: موش کوچولویی که پزشک شد
۵. داستان موش کوچولویی که پزشک شد
موش کوچولویی به نام مارلی در یک آزمایشگاه زندگی میکرد. او علاقه زیادی به علم و پزشکی داشت و همیشه میخواست ببیند که چطور میتوان بیماریها را درمان کرد. او همچنین دوست داشت با دستگاههای پزشکی بازی کند و ببیند چطور کار میکنند.
روزی مارلی فرصت پیدا کرد که از قفس خود فرار کند و به دنبال دستگاههای جالب بگردد. او در آزمایشگاه گشت و گذار کرد و با چندین دستگاه مانند استتوسکوپ، ترمومتر، سنجش فشار خون، الکتروکاردیوگراف و … آشنا شد. او همچنین با چندین پزشک و پرستار که در حال کار بودند روبرو شد، اما هیچ کس از حضور او مطلع نشد.
مارلی تصمیم گرفت که چند تست پزشکی روی خود انجام بدهد و ببیند که سلامت است یا نه. او با استفاده از دستگاههای پزشکی خود را مورد بررسی قرار داد و نتایج را در یک دفترچه یادداشت کرد. او متوجه شد که سلامت است، اما فشار خونش کمی بالاتر از حالت عادی است.
او فکر کرد که شاید به خاطر استرس باشد و تصمیم گرفت که برای آرامش خود چند تمرین تنفسی انجام بدهد. او با تمرکز روی نفس خود، فشار خونش را کاهش داد و احساس بهتری کرد. مارلی خیلی افتخار میکرد که میتواند خود را معاینه کند و بیماریهای خود را درمان کند.
او تصمیم گرفت که برای یادگیری بیشتر، همیشه با دستگاههای پزشکی بازی کند و از پزشکان و پرستاران سوال بپرسد. او رویای خود را دنبال میکرد و پزشک شد.
امیدوارم از خواندن این داستان های تخیلی کودکانه لذت برده باشید.
پیشنهاد: 5 داستان آموزنده برای کودکان